مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

نبض زندگی ما

جمعه ما

به نام خدا سلام جوجه قشنگم به خاطر اینکه شب پنج شنبه دیر خوابیدیم چون سحر خوردیم و نماز خوندم و خوابیدیم صبح جمعه ساعت 1 ظهر بیدار شدیم و شما هم همش میگفتی:بابایی و منتظر بودی تا بابا بیاد و بغلت کنه که بابایی اومد و بغلت کرد و بردت تو حال خدایا همش ورجه وورجه میکردی و به زور بهت دو تا لقمه غذا دادم همش میگفتی آب آب منم بهت آب میدادم رفتی و اومدی گفتی:نونوش(چوب شور میخواستی)بهت دادم اما بازم بهونه میگرفتی و نمیزاشتی کاری انجام بدم  رفتی و خونه سازی هات رو آوردی و وسط حال ولو کردی بعدم ماشین آتش نشانیت رو آوردی بعدم خرسی ها رو  امروز برای بار پنجم بدون پوشک بودی و اما یه بار کار بد کردی ولی دفعات بعد رو تو دستشویی کارت ر...
29 تير 1392

مانی و نمایشگاه قرآن

به نام خدا سلام نخودچی مامان امروز عصر بابایی ما رو برد نمایشگاه قرآن اولش خیلی آروم بودی و خیلی ساکت تو کالسکه ات نشسته بودی و هیچ درخواستی برای بیرون اومدن از کالسکه نداشتی اما نیم ساعت نگذشت که خواستی بیای بیرون و خیلی بیتابی میکردی بابایی بغلت کرد و تو بغلش بودی تقریبا ده دقیقه تحمل کردی و همش میخواستی بیای پائین و خودت راه بری منم بغلت کردم و گذاشتمت تا خودت راه بری همش میدوئیدی وبلند بلند میخندیدی مردم نگات میکردن و از شادی و خنده از ته دلت لبخند میزدن بهت حتی بعضی ها قربون صدقه ات میرفتن تازه چند تا از غرفه دارها بهت شکلات دادن که شما بدون توجه به این که ماه رمضونه خوردیشون و بعدشم از من آب خواستی که بهت دادم برات کلی سی د...
28 تير 1392

یادی از گذشته ها

پسرکم سلام اینجا 7ماهته و داری خونه پدر جون میری تا دوربین رو از خاله بگیری تازه یاد گرفته بودی چهار دست و پا بری فدای دست و پاهای ظریفت بشم اینجا چهار ماهته و پدرجون(بابای بنده)گذاشتت رو صندلی جلو میخواد ببرتت بیرون اینجا هم 5 ماهته و داریم با پدر جون اینا میریم یه بازار سنتی اینجام شما 9 ماهته و میخوای برامون سفارش غذا بدی میگی منو رو بیارین لطفا اینجام شما تقریبا 10 ماهته و رفتی زیر میز کلی عکس دیگه هست که دوست دارم بزارم برات و حتما بعدا بازم میزارم نخودفرنگی من ...
28 تير 1392

عکس اولین دریا رفتن امسال مانی(92/02/10)

به نام خدا سلام جوجه مامانی اینم اولین دریا رفتن ما با مانی در سال جدید پسرکم چشاش رو بسته دار برامون صحبت میکنه پسری اومده میگه بغلم کن پسری در تلاش برای گرفتن ماسه ها جوجه ما اصلا از آب نمیترسه و همش میپره میره سمت دریا و اصلا نمیشه جلوش رو گرفت بابایی در تلاش برای گرفتن مانی ...
27 تير 1392

صحبتهای من و پسری

به نام خدا پسرکم من تو با هم تو خونه خیلی صحبت میکنیم همیشه وقتی صدات میکنم و میگم:مانی پسرم میدوئی سمت منو و میگی:بههه میگم :خوبی عسلم میگی:آههه میگم:اسمت چیه؟ میگی:مائی میخندم و بغلت میکنم و میبوسمت میگم:مانی یه شعر بخون میگی:جوجه جوجه ططایی بقیه شعرت رو هم نامفهوم و با رقص برام میخوندی بعدم محکم دست میزنی و میگی:آورین منم برات دست میزنم و میگم:آفرین جیگرم کلی ذوق میکنی و میخندی همیشه وقتی کاری رو که بهت میگفتم کاری رو انجام بده و درست انجام میدادی منم برات دست میزدم و تو هم یاد گرفتی و همیشه بعد انجام کاری دست میزنی و میگی:آورین میای پیشم تو آشپزخونه و ص...
27 تير 1392

من و مانی و ماه رمضان

سلام به نازنین پسرکم شاهزاده من امسال دومین ماه رمضونیه که با هم هستیم و تو کنارمی سال قبل به خاطر اینکه خیلی کوچولو بودی و نمیتونستی غذای کمکی بخوری و فقط شیر میخوردی بابایی نذاشت روزه بگیرم اما امسال عزمم رو جمع کردم روزه بگیرم و تا حالاش که گرفتم اما بگم از تو همیشه چیزی میخوردی اول میزاشتی تو دهن من اما حالا وقتی میخوای بزاری تو دهنم و من نمیزارم متعجب نگام میکنی منم ادای خوردن در میارم ولی تو انقد زرنگی که متوجه میشی  تقریبا دو روزه اصراری به خوردن من نداری و همش نگام میکنی پسرکم من منتظر روزیم که با هم روزه بگیریم و تو هم کنار من و بابایی سر سفره افطار و سحر باشی نازنینم دوستت دارم ...
26 تير 1392